در بخشی از این رمان میخوانیم: نزدیک خیمه زیر درخت، سه اسب سیاه عربی بستهاند، با خورجینهای بزرگ، پُر. عبدالله با دیدن جمعیت گریهاش میگیرد. حلیمه میگوید: نترس. جماعت همین که حلیمه را میبینند راه باز میکنند تا خودش را به خیمه برساند. غلام حلقه به گوش، ترکه به دست زیر درخت ایستاده بچهها را میترساند. صدای شرق شرق ترکه بالا سر حلیمه و عبدالله میپیچد.
خواهرش صفیه با فاصله کنار اسبها و غلام ایستاده؛ تا حلیمه را میبیند، میدود طرفش:
مژدگانی بده
حلیمه مشک خالیاش را میگیرد بالا.
این مال تو
صفیه رو ترش میکند
اینها کیاند در خیمه ما؟ چی میخواهند؟
گمشدهشان را یافتهاند اینجا!
حلیمه با تعجب میگوید: گمشده؟
مگر نمیدانی دختر ابوذویب؟
نه!
تمام خیمهها را یک به یک گشتهاند، تا رسیدهاند به خیمه پسر سعدی
خیمه پسر سعدی چرا؟
میگویند شاید گمشدهشان در این خیمه باشد!